بابام بیچاره😂😂😂

نشسته بودم طبقه پایین حوصلم به چوخ رفته بود تصمیم گرفتم برم یکیو اذیت کنم

اومدم طبقه بالا دیدم بابام تو بالکنه

از اتاق کوچیکه به بالکن یدونه پنجره هست

بابام سرش تو گوشیش بود

پنجره رو باز کردم در سکوت تمام وایستادم

یهو گفتم:بابا یه سوال(با صدای بلند و رسا)

بابام:یا ابلفضللللل

من:خب حالا یه سوال

-بگو

-به نظرت گاز و ترمز ماشینو باهم فشار بدیم اسکرین شات میگیره؟

-اره اره

-عه واقعا؟

-اره

-خب باشه بای بای ما رفتیم

و اومدم اینور😂اون یا ابلفضلش خ خنده دار بود 😂😂😂😂😂

  • ۴
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • هرمس قاتل یاسی:>
    • دوشنبه ۹ فروردين ۰۰

    پارک سم....

    کجایی سم؟ دلم برات تنگ شده=')

    کجاییییییی😭😭😭😭

  • ۴
  • نظرات [ ۱۵ ]
    • هرمس قاتل یاسی:>
    • دوشنبه ۹ فروردين ۰۰

    تاحالا...؟

    تاحالا به اسمم دقت کردین؟

    یاسی کوچولو ترین اونی دنیا...

    میدونید داستانش چیه؟

    یروز الینا اومد خونمون...

    الینا قدش بلنده...

    از من بلندتره...البته همه ازم بلندترن ولی خب...

    اون روز استوری گذاشت

    منو توی استوریش"اونی کوچولو" خطاب کرد

    و از اون روز شدم کوچولو ترین اونی دنیا

    اونم شد...دونسنگ گولاخ من

    تنها دونسنگ گولاخ من=)

    اینو گفتم که یوقت کم نباشه..

    الی تاحالا برام خیلی بوده...

    یکی از اولین خواننده های وانشاتام...

    کسی که برای نوشتن بیشتر بهم امید داد...

    کسی که تو هر شرایطی سعی میکنه هممونو بخندونه

    و کسی که از 6 سالگی باهاش دوستم...

    با دوام ترین دوستیم با الینا بوده

    و یچیز جالب! ما تاحالا باهم دعوا نکردیم

    نهایتش یه بحث 10 دیقه ای بوده که با مسخره بازی حل شده

    و در نهایت

    الی اونی خیلی دوست داره😭😭😭

  • ۵
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • هرمس قاتل یاسی:>
    • يكشنبه ۸ فروردين ۰۰

    من و اونا!..

    با شوق و ذوق چشمامو بستم

    قرار بود فردا بالاخره بعد از چند ماه دوستامو ببینم

    اونم برای اولین بار!

    چند ماهی میشه که باهم دوست شدیم و امروز همو میبینیم...

    یهو یاد چیزی افتادم و گوشیمو برداشتم

    واتساپ رو باز کردم

    با دیدن اسم گروه لبخندی زدم

    "دیوانگان سه قطبی"

    توی گروه نوشتم:

    -بچه ها 

    یچیزایی رو از الان بهتون بگم... 

    من خیلی پر حرفم لطفا بزارید پای استرسم

    از استرس ممکنه وقتی دیدمتون تنم بلرزه یا حالم بد بشه لطفا بد فکر نکنید خب؟

    من همون یاسی قبلیم...

     

    چشمامو بستم و خوابیدم

    صبح همه گفتم بودن باشه و اوکی و میدونیم و اینا... 

    خیالم تخت شد...

    .

    .

    .

    بالاخره رسیدم بهشون

    دیدمشون

    اونا...قدشون از چیزی که انتظار داشتم بلند تر بود...

    از من خیلی بلند تر بودن...

    و حس حقارت کردم چون بهم گفتن قدم کوتاهه...

    کوتاهیم عین پتک کوبیده شد توی سرم ولی من هنوزم خوشحال بودم

    توی کافه شروع به حرف زدن کردم

    خیلی حرف زدم

    حرفای بیخود

    و اضافه...

    گفتن دو دیقه ببند دهنتو! انقدر حرف نزن

    بازم به گوشیم پناه بردم

    به اهنگام...

    اوه هولی نایت...

    صداشو انقدری زیاد کردم که کسی نمیشنید...

    آخرش...

    هندزفری رو از گوشم دراوردم

    و اون اتفاق فاکی...

    اون اتفاقی که نباید میفتاد افتاد...

    حرف زدم...

    توی ذهنم گفتم"اصلا هرکاری میخواید بکنید من چیزی نمیگم"

    ولی از دهنم این در اومد:

    -اَاَاَ...اصلا...م.من نمیدونم...هرکار..هرکاری میخواید بکنید

    و یکی از اونا...همونجور...ادامو در اورد...

    اونا نفهمیدن...که زبونم گرفت...که استرسی بود...

    و من گریم گرفت...رفتم...از اونجا پاشدم و رفتم...

    توی پله ها نشستم و گریه کردم...

    گریه کردم...

    یکم...خیلی کم گریه کردم...

    پاشدم رفتم پیششون

    برگشتم پیششون و کسی که منتظرش بودم اومد

    اون...از بین همشون...خیلی باهام خوب بود...

    مسخرم نمی‌کرد...

    کمکم میکرد...

    و وقتی دیدمش

    پا نشدم

    فقط همونجوری بغلش کردم

    و شکستم

    گریه کردم

    اشکام ریخت...

    توی بغل اون...

    و وقتی از جام بلند شدم دیدم اون خیلی کوچولوعه

    لاغر و کوچولو

    فک کنم...

    من واقعا مامان اونم...

    .

    .

    .

    خیلی خوش گذشت باهاشون...

    دوسشون دارم...

    و اونا...

    دیوانگان سه قطبین!

    اونا یه مشت کصخلن

    که شدن دوستای صمیمی من

    اکیپ کصخل مانند ما...

    دوستون دارم کصخلا!

    اسم نمیبرمتون چون زیادین منم گشادم!

    ولی عاشقتونم!

    تک تکتون!

    8/1/1400:یاسی...موسس گروه دیوانگان سه قطبی

  • ۷
  • نظرات [ ۵ ]
    • هرمس قاتل یاسی:>
    • يكشنبه ۸ فروردين ۰۰

    چه آروم...

    توی جای خوابش دراز کشید

    یه لبخند زد

    چشماشو بست

    حرکت خون رو توی سرش حس میکرد...

    همینقدر آروم=)

    صدای داد از طبقه پایین میومد

    خواهرش کنارش داشت گریه میکرد

    سرش درد میکرد

    ولی...

    همینقدر آروم...

    داشت پر پر میشد

    همینقدر آروم به سمت نابودی...

    آرامش مطلق... 

  • ۱
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • هرمس قاتل یاسی:>
    • يكشنبه ۸ فروردين ۰۰

    93 روز...

    93 روزگی وبم...

    شاید باید مثل بقیه 100 روزگی رو میگفتم ولی قضیه اینه که...

    خواهر عزیزم سال 93 به دنیا اومده که با دیدن وبم یهو یاد اون افتادم

    93 روزگیت مبارک وب قشنگم

    دوست دارم... 

  • ۳
  • نظرات [ ۴ ]
    • هرمس قاتل یاسی:>
    • يكشنبه ۸ فروردين ۰۰

    توجهی کوتاه

    دارم یه داستان کوتاه مینویسم از خودم و دیوانگان سه قطبی

    دوست داشتین بخونید...

    فداتون💜یکم دیگه میزارمش وب

  • ۲
  • نظرات [ ۳ ]
    • هرمس قاتل یاسی:>
    • يكشنبه ۸ فروردين ۰۰

    به نطرتون

    به نطرتون شات جدیدمو توی لپتاپ تایپ کنم؟؟؟؟؟؟

    و اینکه کیا بیدارن=///

    با لپتاپ تایپ کردن خ سخته هااااا

    ولش باو ...

    نمد اصن

    با لپتاپ بتایپمممم؟؟؟؟به امتحانش می ارزه اایااثایاعثسقیفزغلراذتدن

  • ۷
  • نظرات [ ۲۴ ]
    • هرمس قاتل یاسی:>
    • يكشنبه ۸ فروردين ۰۰

    مثل همیشه

    حالت تهوع دارم😐💃💃💃💃

    بیاید وسط😐💃💃💃💃

  • ۳
  • نظرات [ ۲۰ ]
    • هرمس قاتل یاسی:>
    • شنبه ۷ فروردين ۰۰

    دریامو فالو کنید☺️🔪

    کلیییکککزززوک

    عشق منه هااا☺️

  • ۵
  • نظرات [ ۷ ]
    • هرمس قاتل یاسی:>
    • شنبه ۷ فروردين ۰۰
    دنیاییست به اسم دنیای گلگلی ها
    دنیایی خاکستری که روزی رنگ داشت

    🚫همچنان توی توالت شیرجه نزنید🚫
    الکی میگه بزنین راحت باشین(بَرو بابا)