توی جای خوابش دراز کشید

یه لبخند زد

چشماشو بست

حرکت خون رو توی سرش حس میکرد...

همینقدر آروم=)

صدای داد از طبقه پایین میومد

خواهرش کنارش داشت گریه میکرد

سرش درد میکرد

ولی...

همینقدر آروم...

داشت پر پر میشد

همینقدر آروم به سمت نابودی...

آرامش مطلق...